پشت در خونه ی من نَمون پسر نصرالله خان…این دختر دست من امانته…!
مُشتش را روی دیوار میکوبد و موهایش را چنگ میزند.
چرا آن نویسنده مفسد فی الارض لعنتی خودش حرفی نمیزند…؟
فقط یک لحظه بیاید دم در و بعد برود…چه میشود…؟
_بی بی خدیجه ، اگر این درو با لگد نمیشکنم به حرمت موی سفید خودته که مادر این شهر و آبادی هستی…وا کُن این لامصبو میخوام زَنَمو ببرم سر زندگیش…!
پیرزن یک دنده تر از داریوش است و خوب میداند چگونه کفر مردان عاصی و بدقلق را در بیاورد:
_این در واسه آدمای ناخلف باز نمیشه داریوش خان…دستِت خوش جانشین نصرالله…دست مریزاد که بچه ی شیرخواره رو از مادرش جدا کردی و زن بی گناه رو جلوی چشم هزار نفر از کاخت بیرون کردی…!
سر داریوش گُر میگیرد و یاد چشمان ملتمس و اشک آلود شیرین که می افتد ، دلش آتش میگیرد…
چه میشود اگر یک نظر چشمانش را نگاه کند…؟
یا حتی خودش چیزی بگوید…به خدا که اگر قتل هم میکرد اینقدر جزایش سخت نمیشد…
_بگو بیاد بیبی…
گردن میکشد و صدایش را بالاتر میبرد:
_شیریـــن…؟بیا بیرون از اون خراب شده…بچه گرسنه شه…شیر دایه شو نمیخوره بیا تا تلف نشده…!
هنوز هم با خودخواهی فریاد میزند و دلتنگی و آوارگی اش را اینگونه به رخ میکشد.
_هَــوو که آوردی سرش هیـــچ ، بهش تهمت زدی مَـــرد…چطور غیرتت قبول کرد زن خودتو سقز دهن مردم کنی…؟اصلا کاری مونده که تو در حق این طفل معصوم نکرده باشی…؟
_نیاوردم…هَوو نیاوردم بگو بیاد ، به ولای علی میشکنم این در بی صاحابو…!
اینبار آن طرف در ، سکوت مفرطی به وجود می آید.
نکند شیرین دیگر نخواهد ببیندش…؟
نکند از اینجارفته باشد…؟
اصلا دلش برای بچه تنگ نمیشود…؟
_کبوتر کوچولوم…؟
پر از التماس ، پیشانی اش را به در میچسباند و لب میزند…کسی جواب نمیدهد و اینبار لحنش پر از خواهش است:
_بیا دردِت وِ جونِم…سِقه او سِیل کِردِن و داریوش گُتنت بام ، یه لحظه بیا دَر او چَـشیا میراتیتِه بِیینم خوم میرِم…!
(بیا دردت به جونم…قربون اون نگاه کردن و داریوش گفتنات بشم…یه لحظه بیا اون چشمای بی صاحابتو ببینم خودم میرم…)
نفس میزند و انگار کسی نیست حتی التماس یک خان را بشنود…
یک شاه…
مُشتی بر در میکوبد و تا میخواهد بار دیگر صدایش بزند ، در به آهستگی روی پاشنه میچرخد…
در باز میشود و دو چشم سیاه مینیاتوری که مقابل دیدگانش قرار میگیرند…
مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم…
دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!
اون لعنتی از مَـن یه دیوونه ی بی خواب ساخته که با حس های نیمه کاره ی مردونه ش ، در حال زنجیر پاره کردنه…
تَک تَک مَردهای شَهر بدونن…وقتی ناموس داریوش زَنـــد با اون قدم های نازدارش راه میره ، اَحــدی حق نفس کشیدن نداره…
سایه ی نگاه نَر جماعت روی صورتش نیُفته…
تیربارچی های مَن…هدف گلوله هاشون رو خیلی خوب میدونن…